پيرمرد و كان چو

فهيمه ميرزا حسيني
iransaeed@yahoo.com

پيرمرد و كان چو


فهيمه ميرزا حسيني

خورشيد همچون هميشه تابيدن گرفت.
بر زمينه آسمان رنگ پاشيد و همراه طبيعت شد .
درياچه كان چو- كان چوي زيبا – آرام و بي صدا در انتظار پيرمرد بود،
نسيمي نمي وزيد ، پرنده اي برفراز آسمان ديده نمي شد .
آواي بلند عقابي همانند صاعقه اي بر آنهمه سكوت نقش بست .
وتوهم و ترس را براي لحظه اي عميق تر كرد .
از دور صداي گامهاي سنگين شي فنگ پير به گوش مي رسيد .
اينبار مسافرش پسر جواني بود عاشق .
با هم سخن نمي گفتند. گويي هريك دردنياي خودغوطه وربودند.
با صداي درهم وبرهم پرندگاني كه درختهاي بامبو را ترك مي كردند ،
تا در آسمان به دنبال زندگي بگردند، هر دو به خود آمدند.
فنگ سازش را كوك كرد وهر دو سوار برقايقي كوچك راهي شدند.
فنگ ملودي كان چو را مي نواخت.
ومارها مست از اين نواي دلنواز درون بامبوها باقي مي ماندند.
قايق در دل درياچه آرام پيش مي رفت.
اما كان چو آن روز مسخ شده بود.
براي فنگ كه تمام عمرش را بر درياچه رانده بود و نواخته بود،
بامبوها غريب به نظر مي رسيدند.
اكنون جوان همسفرش تيره بخت ، درياچه تيره رنگ و كان چويش ترسناك مي نمود.
ديگر چون روزگار پيشين نفس نداشت.
سازش نيز پير شده بود وترك هاي بزرگي خورده بود.
دستها يش مي لرزيد.
صداي شكارچي آسمان كه رفيق ديرينه فنگ بود دوباره شنيده مي شد.
فنگ مي دانست كه اين فرياد مثل هميشه نيست.
هر دو مسافر بر سطح آرام درياچه پيش مي راندند.
فنگ به سختي و با نفسهاي به شماره افتاده مي نواخت.
هراس بر دل مسافر افتاده بود.
خوراك مارهاي سمي شدن برايش بس دهشتناك مي نمود.
اوجوان بود وبه دنبال زندگي.
اما درياچه رنگ عجيبي به خود گرفته بود.
هر بامبو چون غولي مي نمود .
با دستهايي گشاده براي بلعيدن زورق كوچك .
فنگ بنواز و مسحورشان كن.
بر شاخه هاي بر هم تنيده شده بامبوها، درون تنه تو خالي شان، مارهاي سمي بسياري لانه كرده اند.
كه تنها با نواي خوش كان چو مسخ مي شوند و آرا‎م.
قايق پيش مي رفت وفنگ پير با دستهاي لرزانش مي نواخت.
او مسافري داشت به سوي مقصدي روشن.
اما خود مسافري بود به مقصدي غريب.
او بيمار بود و سخت تنها ،
سالها بود كه در پس تنهايي خويش آرزوي مرگ را مي‌كشيد.
شايد از اين روي بود كه كار پر خطري چون سفر به اعماق در ياچه را برگزيده بود.
تنها او بود كه مارهاي بامبو را سحرمي كرد؛
با نواي د لپذير ساز كهنه اش ؛
وبراي مسافران تنها سفر با شي فنگ ممكن بود.
زيرا كه او راز طبيعت درياچه را مي دانست .
نفس هايش رفته رفته آرامتر مي شدند
و دستهاي لرزانش ديگر تواني براي ادامه سفر نداشتند.
نواي كان چو ديگر به سختي به گوش مارها مي رسيد.
قايق همچنان آرام پيش مي رفت .
مسافر مي هراسيد از مرگ.
دلش در ساحل بود. شوق ديدار دختري كه سخت عاشقش بود،
او را ، راهي سفري چنين پر خطرش كرده بود.
فنگ بيمار بود و او مي دانست
فنگ بنواز، بنواز
آرام، آرام همه چيز به پايان رسيد.
دنياي فنگ ديگر به پايان رسيده بود وپسر مانده بود و مارهاي بامبو
ساز را برداشت تا خود بنوازد، اما ساز در دستش به نرمي شكست .
بايد سفرش را به انتها مي رساند
همراه با شي فنگ مرده .
برگهاي بامبو، خش خش حركت مارها، جنب وجوش درياچه ، وصداي فرياد بس بلند عقاب ترسي عميق بر دل پسر نهادند.
او ملودي كان چو را نمي‌دانست اما زندگي ، عشق و هراس بر دريا چه مي‌راندش .
از سر شاخه هاي درختان ، مارها همچون برگهاي درخت مجنون آويخته بودند.
پسر مي‌هراسيد. قلبش مي رفت كه بايستد .
نه راه رفتن مي دانست و نه نواختن .
صداي زورق برآبهاي آرام درياچه مارها را خشمگين مي كرد.
اميدي نداشت جوان تيره بخت .
هجوم مارها از هر سو به سوي زورق
براي لحظا تي تصوير دهشتناك مرگ را برايش نمايان كردند.
و جوان به اين فكر افتاد كه جسد فنگ طعمه خوبي است.
اشك از چشمانش سرازير شد هنگا ميكه نيش زدن مارها را بر بدن رنجور پيرمرد ديد.
شايد او نيز سرنوشتي چون فنگ مي يافت.
به ياد غروب افتاد و رهايي
نواي كان چو در سرش مي پيچيد .
قطرات اشك بر گونه هايش سرازير مي شدند.
ديگر چيزي ازجنازه فنگ باقي نمانده بود.
مردي كه همه عمرش بر كان چو گذشته بود،
اكنون خوراك همان مارهايي شده بود كه ساليان سال مسخشان كرده بود .
او ساحري آرام بود به كام سحر خويش
جوان ناليد و گريست .
چهره معشوق چون شبح مقابل چشمانش ظاهر گشت .
كم كم خود را براي مرگ آماده كرد.
و بر كف قايق چون بستري آرميد
و آسمان را كه هر دم رنگ به رنگ مي شد نظاره كرد.
به ياد پيرمرد زمزمه كرد آنچه را كه شنيده بود .
وآواز سر داد همان ملودي كان چو را سخت زيبا
با صدايي لطيف وخوش.
آفتاب رفته رفته مي رفت كه برود.
درياچه باز هم آرام شد.
وجوان همچنان مي خواند .
بامبو ها آرام شدند .
وديگر هيچ خش خشي به گوش نمي رسيد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30088< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي